بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

با محمد می‌رویم مسجد خوزستانی‌ها برای احیاء. زود آمده‌ایم. یاسین می‌خوانیم با هم و الرحمن. گوشی‌ام را چسبانده‌ایم به گوشمان و صدای پرهیزگار را همراهی می‌کنیم. سخنرانی آمده و می‌خواهد حرف بزند. اما فریاد می‌زند. بیرون می‌زنم تا حالم را عوض نکند این بابا با فریادهایش.
گشتی می‌زنم توی پارک ساعی و سیگاری می‌کشم. حالم خوب است و مدام صدای ترتیل پرهیزگار در ذهنم است: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. قدم‌هایم را تند می‌کند این صدا. چندنفری دور قلیانی حلقه زده‌اند. از آن جمع‌های خواستنی. از پله‌ها بالا می‌روم. دوتا یکی می‌پرم بالا. کُلُّ مَن علیها فان. حس پرنده‌ای را دارم وقت پرواز. می‌روم تا خیابان ولیعصر بی‌اختیار. انگار باید بروم فقط. نمی‌دانم کجا. رهایم نمی‌کند این: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. ولیعصر شب را می‌روم به سمت بالا. والنجمُ والشّجرُ یسجُدان. قلبم تند می‌زند و قدم‌هایم به پایش نمی‌رسد. صدا همراهم است: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. چندنفری که از کنارم می‌گذرند می‌خندند. می‌خواهم به خودم نگیرم. سعی می‌کنم در نقشم بمانم. مثل کسی که کار مهمی دارد و باید برود گام‌های بلند برمی‌دارم. چند قدمی می‌دوم. انگار صدا از آن بالا می‌آید: هَل جَزاءُ الاحسانِ اِلا الاحسان.
کسی از آشنایان اسم دخترش را گذاشته آلا. چه اسم قشنگی! شاید من هم روزی اسم دخترم را بگذارم آلا! به خاطر حس و حال امشب. به خاطر "فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان" که آدم را رها نمی‌کند. اسم قشنگی است. معنایش را نمی‌دانم. به خودم می‌گویم: آدم اسمی را که معنایش را نمی‌داند روی دخترش نمی‌گذارد. آن آشنایمان حتما می‌دانسته که گذاشته. شاید هم بگذارم پریسا. البته بستگی دارد به اینکه اسم زن آدم چی باشد. بستگی دارد که آدم اول تکلیفش را با خودش مشخص کند که می‌خواهد زن بگیرد یا نه. بستگی دارد به...
با خودم می‌گویم آن بالا هیچ کس نیست. خیلی که بخواهم بالا بروم تا میدان ونک بیشتر دوام نمی‌آورم. برمی‌گردم. آرام تر شده‌ام. منطقی‌تر. معقول‌تر. حالا آدم‌هایی که می‌گذرند از کنارم نمی‌خندند. صدایی هم در ذهنم نمی‌پیچد. فرود آمده‌ام روی زمین. با قدم‌های آهسته و سنگین. مثل بچه‌ی آدم بر می‌گردم. مثل کسی که هیچ کار مهمی ندارد.

برچسب‌ها:

|1 نظر

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

آه ای چهل‌سالگی از تو خوشم نیامد!

فیلم چهل‌سالگی انگار یک روخوانی از رمانش است، البته به همراه تصاویر بسیار زیبا، که گاهی خواننده‌اش تپق می‌زند و آدم را از داستان پرت می‌کند بیرون. مثل روخوانی‌های سر کلاس ادبیات فارسی که گاهی قسمت حساس داستان، نوبت شاگردی مثل من می‌افتد که مدام تپق می‌زند، خط را گم می‌کند وصدایش را آن ته کلاس نمی‌شنوند. یک اشکالش هم این است که مثل خیلی از فیلم‌ها نوازنده‌ها برای خودشان با ساز بازی می‌کنند و بعد صدای موسیقی پخش می‌شود که آدم فکر کند طرف دارد ساز می‌زند. و آن قدر این موسیقی زیباست که باورناپذیریت بیشتر می‌شود. از این هم که بگذریم صدای بد فروتن در خواندن آواز است که خیلی هم طولانی می‌شود. و آدم حرصش می‌گیرد وقتی فروتن زور می‌زند خوب بخواند و فکر هم می‌کند دارد خیلی خوب می‌خواند. درحالی که آواز آن رفتگر که سعی هم نمی‌کند اصولی بخواند خیلی دلی‌تر است و دلنشین‌تر. اینکه آن رفتگر بهتر از آرتیست اولِ عاشقِ فیلم می‌خواند و اینکه آواز فروتن ضدحال است و اصلا روی اعصاب، گند می‌زند به هرچه هم‌ذات پنداری است. اصولا من با فروتن مشکلی ندارم. اما این فیلم با ظرفیت‌های فروتن جور در نمی‌آمد.
قصه اما خیلی زیبا بود ولی ای کاش دلشان می‌آمد و فیلمنامه‌اش می‌کردند و همانطوری روخوانی‌اش نمی‌کردند. اینکه فرهاد(فروتن) همسرش را با عشق سابقش تنها می‌گذارد و می‌آید توی دفتر کارش می‌نشیند و استراق سمع می‌کند تا بفهمد زنش هنوز عاشق او هست یا حیله‌ی عاشقانه‌اش بعد از سال‌ها کار خودش را کرده. کاری که شاید از روی وظیفه‌ای که داشت، قضاوت، درست بوده باشد. اینکه باعث جدایی آنها شده بود، همان با نگاه اول عاشق شده بود و رقیبش را با جدایی انداختن میان آنها حذف کرده بود، آغاز درام زیبای قصه‌ای بود که از مثنوی آمده بود و رمان شده بود. ولی هیچ وقت فیلم نشد!
"چهل‌سالگی" فقط حسرت آدم را برمی‌انگیزد. فیلم چهل سالگی را که می‌بینی حسرت می‌خوری که چرا فقط یک مهرجویی داریم که بلد است از رمان فیلم درآورد و چرا دیگر خسرو شکیبایی نداریم که این نقش‌ها را خوب از آب درآورد. حتی لبخند فروتن هم وقتی لیلا حاتمی می‌گوید: "فرهاد به من امنیت می‌ده" خیلی به دل آدم نمی‌چسبد. مثل لبخندی نیست که علی مصفا در فیلم "پری" از خواندان و یادآوری خاطرات اسد(خسرو شکیبایی) می‌زند. فروتن که می‌خواند: "خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد..." آدم دلتنگ شکیبایی می‌شود و دلش می‌خواهد صدای شکیبایی را بشنود. یک صدای صمیمی‌تر. شاعرتر. عاشق‌تر. آن بازیگر نقش کورش که رقیب فروتن بود خیلی بد بود. خیلی. اصلا حرفش را نمی‌زنم.
نقطه‌ی قوتش هم بهار کوچولو بود که شخصیتی دوست‌داشتی داشت. لیلا حاتمی هم خوب بود. مخصوصا آن صحنه‌ی آخر.
|0 نظر

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

صبح

صبح
|2 نظر

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

پاتال وآرزوهای کوچک

دوست کلاس اول دبستانم زنگ زد وگفت برویم سینما. چه ایده‌ی خوبی برای این روزهای گه‌گیجه!. فیلم «پاتال وآرزوهای کوچک»! سینما پردیس ملت، آن بالاهای شهر و با آن زرق و برقش، هم نتوانست مانع نوستالژیک شدن ما بشود. بلیط که گرفتیم متصدی رو به کسی گفت با دونفر هم اکران می‌شود. تنها تماشاچیان این فیلم ما بودیم. کمی بعد توی سالن منتظر تماشای دوباره‌ی فیلمی بعد از بیست سال نشستیم. اما آرام هم ننشستیم. دو کودک بازیگوش شده بودیم. آپاراتچی آمد پایین و مچ ما را گرفت. نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. کودکی در کار نبود و باید می‌رفت بالا و فیلم را برای دو آدم بیست و هفت ساله نمایش می‌داد. فیلم که شروع شد چند نفری هم آمدند تماشا. با لبخندهای بزرگ و پر از شوق بودیم و فیلم زنده کرد هر چه خاطره‌ی مدرسه و آرزوهای کوچک کودکیمان را. و باز آرزو کردیم ای کاش کره‌ای، چیزی داشتیم که پاتال از توی آن سر در می‌آورد و می‌خواند: «من می‌تونم کاری کنم که همه چیز عوض بشه...»

برچسب‌ها:

|3 نظر