بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

پست برجک

از برجک که بالا رفتم ،خورشید پایین آمده بود. آخر غروب بود. شیشه‌ها یخ‌زده و کدر بودند. چراغ‌های خیابان از پشت شیشه‌ی یخ زده دو ردیف موازی بود که مثل یک سراب نورانی آخر جاده به هم می‌رسیدند. اسلحه را روی دوش جابجا کردم. می‌شد ماشه بچکانم توی دهانم. آنوقت مغزم می‌پاشید روی این شیشه یخ‌زده‌ی کدر که فقط از توش می‌شد چراغ‌ها را دید. چراغ ماشین‌های در گذر جاده، که می‌رفتند و می‌شد حدس زد که بخاری‌هاشان روشن و لابد یک موزیک لایت و بعضا سیگارشان هم روشن است. از کنار برجک که می‌گذرند فکرشان از هزار جا به من و برجک‌ام می‌افتد که این بیچاره توی این سرما چه می‌کشد. می‌آیم بیرون. چند عابر می‌گذرند. نگاهی می‌اندازند. انگار که ترسیده باشند، قدم تند می‌کنند. دست‌ها و گوش‌هایم می‌سوزد. می‌آیم توی برجک و در را می‌بندم. سیگار از توی جیبم در می‌آورم و جلوی چشمانم می‌گیرم. سفید و خوشکل و وسوسه انگیز! می‌نشینم وسط برجک سیگار را آتش می‌زنم. یک آن برجک از نور کبریت روشن می‌شود. ترس ورم می‌دارد. خاک تو سرت! اگر کسی دیده باشد؟ پاشو ببین کسی هست؟ زانوهایم سست است. نمی‌توانم بلند شوم. پاشو! نگاهی به نور سیگار می‌اندازم که نور سرخش کفه‌ی آهنی را روشن کرده. یک پک می‌زنم و بلند می‌شوم. فضا پر از دود می‌شود. با دستانم از دو طرف سیگار را غلاف می‌کنم و از بینی دود را می‌دهم بیرون. مثل یک اژدها از سوراخ‌های بینی‌ام دود می‌زند بیرون. یک اژدهای مسلح بالای برجک شماره دو. هر که رد شود می‌کشمش اگه جرعت داری بیا رد شو! «خسته نباشی.» سیگار را می‌اندازم زیر پا له‌اش می‌کنم. صدا از بیرون بود یا داخل؟ برو ببین دیگه! ولش کن رفت. برو ببین شاید از بیرون باشد. در را باز می‌کنم. داخل پادگان کسی نیست. آن ور دیوار هم کسی نیست. کی بود؟ به خیر گذشت.

چقدر از پست مانده؟ کاش ساعت داشتم. سعی می‌کنم یک خاطره خوش را به یاد بیاورم. کدام خاطره خوش پدرآمرزیده؟ هر خاطره و اتفاقی را که به یاد می‌آورم، یک مشت فحش بار خودم می‌کنم که دیدی چی کار کردی؟ چرا اون‌جوری گفتی و چرا این‌جور شد. می‌زنم زیر آواز و هر شعر را تا جایی که بلدم می‌خوانم، بقیه‌اش هم من‌درآوردی از خودم اضافه می‌کنم. بعد هر دختری را که قبلا دیده بودم، یکی یکی یاد می‌کنم. سعی می‌کنم عاشق یکی‌شان شوم و به یادش شعر و ترانه بخوانم، روی تصویرهای خیالی که از ذهنم می‌گذرانم. اما توی خیال هم همه‌شان می‌گذارند و می‌روند! از همین جاده غبار سرما گرفته‌ی پشت شیشه‌ی یخ‌زده‌ی برجک، بی خداحافظی راه‌شان را می‌گیرند و به سمت چراغانی تپه‌های آخر جاده راه را به چشمان پر اشک من می‌سپارند. می‌خوانم و اشک می‌ریزم:
«بگذر تا در شرار من نسوزی... بی‌پروا در کنار من نسوزی... همچون شمعی به تیره شب‌ها...»

چقدر از پست مانده؟ چرا این پاس‌بخش لعنتی نمی‌آید؟ سرد است و سگ‌لرزه می‌زنم. بالا و پایین می‌پرم؛ گرم نمی‌شوم که نمی‌شوم. گـُه به گور بابای هر چه نظامی‌گریست!
دلم می‌خواست... راستی دلم چه می‌خواهد؟ اصلا من از این دنیا چی می‌خوام؟ واسه چی اینجام؟ چرا زنده‌ام هنوز من؟ یادم می‌آید روزهایی که می‌خواستم خودم را خلاص کنم. گفتم بیهوده نچرخم خیالات برم ‌دارد کار دست خودم دهم، آمدم تن دادم به این اجباری. عجب حماقتی! حالا اسلحه دستم داده‌اند و تنهایم گذاشته‌اند. استغفرالله ربی و اتوب الیه! گور بابای پدرسگش! خدایا تو خودت شاهد باش. لوله‌ی اسلحه را می‌گذارم توی دهانم. یخ ِ یخ. فک‌ام از سرما می‌لرزد و دندان‌هام می‌خورد به لوله‌ی سیاه ِ تلخ. نگهبان برجک سه آن دورها توی اتاقک فلزی می‌جنبد. صداهای دور. شاید یکی آن دورها دارد مرا می‌بیند و فریاد می‌زند: «نـه...!»

یاد خواب شبهای اول خدمت افتادم. آن روز که شهید آورده بودند توی حسینه‌ی پادگان همه گریه‌کردند و من تمام مدت جلوی اشک لبریز توی چشم‌هایم را گرفتم. و شب خواب مادرم را دیدم که صدایم می‌زد از دورها و من توی خواب، خواب بودم و بیدار نمی‌شدم. یعنی انگار نمی‌توانستم بیدار بشوم. و توی خواب ِ خوابم گریه کردم، زار زدم. بیدار که شدم چشمانم تر بودند.

برچسب‌ها:

|0 نظر