بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

انگار همین خواب دیشب بود، روز اول مدرسه. کیف خالی را به مدرسه برده بودم. گرسنه بودم. تغذیه نداشتم، تغذیه دیگر چیست؟ خوراکی باید بیاوری، همه بچه ها خوراکی می آورند مدرسه، بهش می گن تغذیه. یک بار سیب بغل دستی را دزدیدم و قایمکی خوردم. گفت راستش را بگو، اگه بگی خوردی کاری باهات ندارم. گفتم نخوردم، می دانست که کار من است اما چیزی بهم نگفت. از کیف مامان پول کف می رفتم. بابای مدرسه ساندویچ نان و پنیر می فروخت. پیراشکی، سمبوسه، نوشابه ممنوع بود. اما یک بستنی هایی داشت که خیلی خوشمزه بود، بستنی ملاح.

بابای مدرسه یک چشمش آبی بود یک چشمش سبز. خیلی مهربان بود.پیرمرد خمیده ولاغری بود که لپ هایش فرو رفته بودند. یک روز از سرویس مدرسه جا ماندم، مرا به خانه اش برد. پشت همان پنجره ای که تغذیه می فروخت خانه اش بود. کی فکرش را می کرد که خانه بابای مدرسه اینجا باشد؟ من اولین نفری بودم که این را کشف می کردم. پشت همان پنجره ای که رو به راه روی مدرسه بود یک گوشه نشستم و زار زار گریه می کردم. اتاق تاریکی بود و آن طرفش راه روی مدرسه با آجرهای قهوه ای تیره، خالی بود. به زنش گفت ازسرویس جا مانده ناظم زنگ زده خانه شان که بیان دنبالش. زنش آمد و یک بامیه بزرگ بهم داد. انگار بچه نداشتند. چادر زن خاکستری بود، چهره اش اصلا یادم نیست ولی مسن بود.

سر صف می ایستادیم آفتاب می خورد فرق سرمان. کله هامان را کچل می کردیم. یک بار ماشین اصلاح ما خراب شده بود، بابام با قیچی سرم را کچل کرد. آن روز همه کلاس بهم خندیدن. کلاس اول بودم. جای من نفر سوم بود. اصلا یادم نیست به جز کلاس ما کلاس اول دیگری هم بود یا نه. حتی تا آخر سال همه بچه ها را هم نمی شناختم. ناظم(آقای شیشه گر) می آمد پشت بلندگو می گفت از جلو نظام؛ همه دست چپمان را روی شانه جلویی می کوبیدیم. بعد شعار میدادیم، می گفت کی خسته س؟ فریاد میزدیم دشمن. می گفت مدرسه؟ همه میگفتیم سنگر. بعد قرآن و شعارهفته می خواندند. یک روز باران آمده بود و جوب جلوی صف پر شده بود. فاضلی آمد گفت برو پشت سر من وایسا می خوام جلو بایستم، قبول نکردم هلش دادم کیفش افتاد توی جوب. زورش زیاد بود کیفم را گرفت پرت کرد توی جوب و جلوی من ایستاد. تمام کتاب و دفترهام خیس شدن. خیلی جلوی خودم گرفتم تا گریه نکردم.

یک دوستی داشتم اسمش رامین جعفری بود. همه اش با او می گشتم. دوست خیلی خوبی بود همیشه تغذیه می آورد. زنگ تفریح که می خورد التماسش می کردم کمی از تغذیه اش را به من بدهد. بیشتر موقع ها نصفش را به من می داد بعضی موقع ها هم می گفت خیلی گرسنمه و من اصرار نمی کردم. پدرش سرگرد بود. من به شوخی می گفتم پدرت سرگرزه، غش غش می خندید. دور حیاط مدرسه را می چرخیدیم. یکی از بچه های کلاس همیشه یک چیزی زیر خاک باغچه مدرسه مخفی می کرد، می گفت نقشه گنجه، به رمز نوشته شده. من و رامین کلی بهش می خندیدیم. بچه عجیب و غریبی بود. یک بار رفت و دوماه بعد آمد سر کلاس، می خواستند اخراجش کنند. از دفتر آمدند و اسمش را صدا کردند. همه ترسیده بودیم. بار اولی بود که می شنیدیم کسی اخراج می شود. آخرش هم اخراجش کردند فکر کنم. رامین تکواندوکا بود. همیشه از باشگاه برایم تعریف می کرد، از تمرین هایش می گفت. خیلی خوش اخلاق بود و همیشه به شوخی های بی مزه من می خندید. هیچ وقت دعوا نمی کرد. چند تا فن با اسم های عجیب و غریب یادم داد. من هیچ چیز یاد دادنی و تعریف کردنی برای او نداشتم. خاک بازی و سنگ پرت کردن یاد دادن نداشت، با تخته پاره ها و قوطی حلبی هیچ فن جالبی نمی شد زد. قورباقه گرفتن و توی تشت آب انداختن هم چیزی نبود که بخواهم تعریفش کنم.

به جز رامین جعفری چند تا دوست دیگر هم داشتم. یکیشان بهراد نعمت زاده بود که بعد ها هم یک سال توی دبیرستان با هم بودیم. آن موقع ها هر دوشان رفتند تیزهوشان و من نمی دانستم تیزهوشان یعنی چه؟ توی دبیرستان که بود مرا یادش بود. می گفت که با رامین چند سالی با هم بودیم یک بچه سوسولی شده. دلم برایشان تنگ می شود، مخصوصا رامین که اولین دوستم بود.
یک بار بردنمان تئاتر، بزک زنگوله پا بود فکر کنم. هیچیش یادم نیست. فقط یک بار یکی از بزها که لباس سفید پوشیده بود پرید وسط تماشاگرا و از کنار من ردشد. یک دختر بچه بود که لباس سفید و پری تنش کرده بودند. بعد تئاتر خانواده هامان آمدند دنبالمان. پدر رامین با لباس شخصی آمده بود. موهایش کمی ریخته بود و خوش تیپ بود. آنها آن طرف خیابان بودند و ما این طرف. خواهر کوچک رامین هم بود. مادرش مانتویی بود و اسم خواهرش رکسانا بود. باباها با دست بلند کردن با هم سلام کردند و آنها سوار ماشینشان شدند و رفتند.

برچسب‌ها:

|0 نظر