مثل اينکه صبح يک روز خنک بهاری که اتفاقاً نم بارانی هم زده باشد از خواب بيدار بشوی و ببينی که هر چه در کابوس ديشب بوده تمام شده. وتو خوشحال داری زندگيات را میکنی. يادت میرود غم ديروز را، فراموش میکنی اشکهای ديشب را و آرزوی مرگی که از خدا نيمهشب مطالبه میکردی.
زندگی چيز شگفت انگيزی است؛ يک شب تا صبحاش هزار ماجرا دارد بلکه هم بيشتر !
گاهی در کنار کسانی که دوستشان داری غمانگيزی و باز در فراق و دور از آنها شادمان.
هميشه حادثهای است برای نگران شدن، اميد داشتن؛ و هميشه آرزوهايی است که تو را دلبند میکند و خاطراتی هست که تو را زنده نگاه میدارد تا به آنها بيانديشی. خوابهايی هست برای فرو رفتن در زير دريای گذشته دوران دور و سالهايی که دستت زير آب خيلی کند به آنها میرسد. ترانههايی هست که تو را در اساطير و ازل پر میدهد و معلق میکند. ترانههايی که غم زيبا را برايت به ارمغان میآورد. ترانههايی که عاشقت میکند تا پر بگيری و از درواه عشق درآيی. و آنگاه که دوست داشتن را میفهمی؛ به مرگ میانديشی و باز شرنگی تلخ مینوشی. که همه اينها و خيلی چيزهای شگفتانگيز ديگر که بيان نمیشود و تقرير نمیتوان کرد، نامش زندگیاست.
|