بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

مهجور

برکه‌ام کوچک است. و هزار بار راهی که رفته‌ام را رفته‌ام.
پشت هزاران پنجره‌ی تودرتو، کسی مثل من مهجور نشسته به انتظار. تا آسمانِ این همه شیشه‌ی مه گرفته و یخ‌زده.
نمی‌توانم ببینم.
چشم‌هایم انگار از من نیستند.

برچسب‌ها:

|0 نظر

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

مثل زندگی

مثل اينکه صبح يک روز خنک بهاری که اتفاقاً نم بارانی هم زده باشد از خواب بيدار بشوی و ببينی که هر چه در کابوس ديشب بوده تمام شده. وتو خوشحال داری زندگي‌ات را می‌کنی. يادت می‌رود غم ديروز را، فراموش می‌کنی اشکهای ديشب را و آرزوی مرگی که از خدا نيمه‌شب مطالبه می‌کردی.
زندگی چيز شگفت انگيزی است؛ يک شب تا صبح‌اش هزار ماجرا دارد بل‌که هم بيشتر !
گاهی در کنار کسانی که دوستشان داری غم‌انگيزی و باز در فراق و دور از آنها شادمان.
هميشه حادثه‌ای است برای نگران شدن، اميد داشتن؛ و هميشه آرزوهايی است که تو را دل‌بند می‌کند و خاطراتی هست که تو را زنده نگاه می‌دارد تا به آنها بيانديشی. خواب‌هايی هست برای فرو رفتن در زير دريای گذشته دوران دور و سالهايی که دستت زير آب خيلی کند به آنها می‌رسد. ترانه‌هايی هست که تو را در اساطير و ازل پر می‌دهد و معلق می‌کند. ترانه‌هايی که غم زيبا را برايت به ارمغان می‌آورد. ترانه‌هايی که عاشقت می‌کند تا پر بگيری و از درواه عشق درآيی. و آنگاه که دوست داشتن را می‌فهمی؛ به مرگ می‌انديشی و باز شرنگی تلخ می‌نوشی. که همه اينها و خيلی چيزهای شگفت‌انگيز ديگر که بيان نمی‌شود و تقرير نمی‌توان کرد، نامش زندگی‌است.
|0 نظر

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

آدم و اجباری

حالا شب است. زیر نور به اصطلاح چراغ خواب نشسته‌ام، یک مهتابی که روزنامه پیچاندنش. از وقت خاموشی گذشته است. همه خوابند و من خوابم نمی‌برد. به زور می‌خواهم بنویسم رنج این روزهایم را روی کاغذهای مچاله دفترم تخلیه کنم. توی هیچ چشمی اینجا نگاهی نمی‌بینی که کمی حرارت بگیری، که دلت را گرم کند تا دستت بجنبد و بنویسد. آدم* به زندگی‌اش هم که می‌خواهد فکر کند به بن‌بست می‌خورد. که کل زندگی مثل همین «اجباری» جبر عادت‌هاست. جبر زور گفتن و زور شنفتن‌هاست. جبر سرماست یا گرماست، جبر آسمان و هواست. در اختیار که باشی جبر خستگی‌هاست...

آدم*: آدم را که با حوا، خدا آفرید. به سلامت و دعاگو، به عیش و شکر بودند هردوشان. از وسط شروع کرده بودند. از عشق شروع کردند. برای همین بود شاید که نماندند و آمدند جزء ماها. جزء سختی نوشته‌های سرنوشت. که از ابتدا کودکیت را ببازی به بازی زندگی و بعد این «اجباری» و شانه‌هایت را پربار کنی از هرچه که بارت کنند و بکشی تا نوک قله، ته دره، وسط کویر، عمق دریای غم... شیطان آمده بود اول. وسوسه کرده بود باغ را نشان داده بود، با انگشت میوه ممنوعه را که خدا خلقشان کرده بود و خدا منعشان کرده بود. خناسی کرده بود شیطان و رفته بود. نبود. تنها بودند. شانه به شانه رفته بودند: عاشقانه، لطیف، قدم زدند و رفتند. شعر هم برای هم خوانده بودند لابد: حافظ و عاشقانه از مشیری، سعدی، اخوان... «در کوچه‌های نجیب غزل‌ها که چشم تو می‌خواند، گه گاه اگر از سخن باز می‌ماند، افسون پاک منش پیش می‌راند...» رفتند و دست به دست هم و شانه به شانه و گوش و زمزمه‌شان رسید به زمین، همین خراب‌شده‌ای که هستیم.

برچسب‌ها:

|0 نظر