آدم و اجباری
حالا شب است. زیر نور به اصطلاح چراغ خواب نشستهام، یک مهتابی که روزنامه پیچاندنش. از وقت خاموشی گذشته است. همه خوابند و من خوابم نمیبرد. به زور میخواهم بنویسم رنج این روزهایم را روی کاغذهای مچاله دفترم تخلیه کنم. توی هیچ چشمی اینجا نگاهی نمیبینی که کمی حرارت بگیری، که دلت را گرم کند تا دستت بجنبد و بنویسد. آدم* به زندگیاش هم که میخواهد فکر کند به بنبست میخورد. که کل زندگی مثل همین «اجباری» جبر عادتهاست. جبر زور گفتن و زور شنفتنهاست. جبر سرماست یا گرماست، جبر آسمان و هواست. در اختیار که باشی جبر خستگیهاست...

آدم*: آدم را که با حوا، خدا آفرید. به سلامت و دعاگو، به عیش و شکر بودند هردوشان. از وسط شروع کرده بودند. از عشق شروع کردند. برای همین بود شاید که نماندند و آمدند جزء ماها. جزء سختی نوشتههای سرنوشت. که از ابتدا کودکیت را ببازی به بازی زندگی و بعد این «اجباری» و شانههایت را پربار کنی از هرچه که بارت کنند و بکشی تا نوک قله، ته دره، وسط کویر، عمق دریای غم... شیطان آمده بود اول. وسوسه کرده بود باغ را نشان داده بود، با انگشت میوه ممنوعه را که خدا خلقشان کرده بود و خدا منعشان کرده بود. خناسی کرده بود شیطان و رفته بود. نبود. تنها بودند. شانه به شانه رفته بودند: عاشقانه، لطیف، قدم زدند و رفتند. شعر هم برای هم خوانده بودند لابد: حافظ و عاشقانه از مشیری، سعدی، اخوان... «در کوچههای نجیب غزلها که چشم تو میخواند، گه گاه اگر از سخن باز میماند، افسون پاک منش پیش میراند...» رفتند و دست به دست هم و شانه به شانه و گوش و زمزمهشان رسید به زمین، همین خرابشدهای که هستیم.

آدم*: آدم را که با حوا، خدا آفرید. به سلامت و دعاگو، به عیش و شکر بودند هردوشان. از وسط شروع کرده بودند. از عشق شروع کردند. برای همین بود شاید که نماندند و آمدند جزء ماها. جزء سختی نوشتههای سرنوشت. که از ابتدا کودکیت را ببازی به بازی زندگی و بعد این «اجباری» و شانههایت را پربار کنی از هرچه که بارت کنند و بکشی تا نوک قله، ته دره، وسط کویر، عمق دریای غم... شیطان آمده بود اول. وسوسه کرده بود باغ را نشان داده بود، با انگشت میوه ممنوعه را که خدا خلقشان کرده بود و خدا منعشان کرده بود. خناسی کرده بود شیطان و رفته بود. نبود. تنها بودند. شانه به شانه رفته بودند: عاشقانه، لطیف، قدم زدند و رفتند. شعر هم برای هم خوانده بودند لابد: حافظ و عاشقانه از مشیری، سعدی، اخوان... «در کوچههای نجیب غزلها که چشم تو میخواند، گه گاه اگر از سخن باز میماند، افسون پاک منش پیش میراند...» رفتند و دست به دست هم و شانه به شانه و گوش و زمزمهشان رسید به زمین، همین خرابشدهای که هستیم.
برچسبها: خاطرات پراکنده
لینک |0 نظر
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
صفحهٔ اصلی