بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

بهار و فراموشی

بعد از شما، من به امید هیچ کس نیستم. چه هوا سرد باشد چه گرم. سرما و گرما دیگر معنای سابقشان را ندارند. من هم حس و حوصله له‌له زدن و لرزیدن را ندارم. بیشترش دستم را می‌گذارم روی چشمانم می‌خوابم، اینطوری خیلی چیزها را فراموش می کنم. خیلی چیزها را. خیلی از اتفاقاتی که روزانه می‌افتد و همه ناراحت کننده‌اند. تو بهترین اتفاق بودی برایم و این نسیم‌ و بوهایی که از بهار می‌آید فقط یاد تو را، خاطره‌ی تو را زنده می‌کند. وگرنه هیچ دیگر زیر دلم را قلقلک نمی‌دهد که همه چیز و همه کس دوست داشتنی و بوسیدنی باشد و من به خودم بگویم این همه، حس عشق است که من دارم. شکوفه درختان را، غنچه‌های سرخ باغچه را ببوسم و زیر گوششان بگویم:«خیلی دوستت دارم عزیزم!» موهایم را بسپارم به دست باد و حس کنم که خدا دارد نوازشم می‌کند. دستهایم را باز کنم و دست بزرگ خدا را در آغوش بگیرم. شبها توی کوچه‌های باریک قدیمی که دیوارهایشان کاهگلی است و بوی یاس می‌دهند تا نیمه‌های شب قدم بزنم و فکر کنم که «من چه عاشقم» همه ترانه‌ها را از بر بخوانم، همه‌ی شعرهای عاشقانه را. شعر بگویم. تا صبح نخوابم.
بعد از شما، باری حوصله زندگی کردن و سر و کله زدن با این و آن را هم ندارم. تو که بودی؟ کی آمدی؟ کی رفتی؟ مانده‌ام. مانده شده‌ام. بهار آمده مبارک باشد عزیز جان! اما من دیگری شده‌ام. دلم سالهاست آنطوری نمی‌لرزد. اشکم نمی‌ریزد. لبم نمی‌خندد. عبوس شدم. مثل آن آدمهای بد فیلم‌ها که کودک بودم و نمی‌فهمیدم چرا عبوس و بدند. وحالا هم نمی‌فهمم که من چرا عبوس به این حال و روزم.
خیلی چیزها عوض شده. اما تنهایی سرجایش است. من هنوز هم هیچ دوستی ندارم. و بر این نه که اعتقاد داشته باشم، که متحملم. و هنوز، از این بده بستان‌های در رفاقت هیچ سر در نمی‌آورم. تنها به این می‌اندیشم که این قطار بی‌رمق و بی‌بخار را ببرم برسانم به آنجایی که خدا رضایت بدهد و دست از سر این خسته‌ی بی‌هنر بردارد، و بگذارد که دستش را برای همیشه روی چشم‌هایش بگذارد و بخوابد. که همه چیز فراموشش شود. حتی یاد و عطر و نسیم و بهار.
حتی یاد و عطر و نسیم و تو بهار جان!
|0 نظر

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

شبهی در آینه

دخترک توی حمام به نقطه‌ای خیره شده. به خودش در آینه. شیر آب باز و صدای شرشر آب، موسیقی جاری صحنه عکس او در آینه است که کم کم مه روی آینه غلیظ و دخترک توی مه گم می‌شود. دستانش را ضربدری از پایین بلوزش می‌گیرد و در می‌آورد و بعد تمام لباس‌هایش را. اما در آینه هیچ چیز جز مه غلیظی که شبهی را در بر گرفته باشد پیدا نبود. باز به آینه خیره شد و خود را میان آینه مه گرفته جستجو کرد. موهای شبه را با انگشت رو آینه نقاشی کرد. خیس و پریشان. لبهای خود را یافت و بادست روی آینه کشید. لب‌های سرخ شبه در آینه پیدا شد. همیشه آن لبها را دوست داشت. آن دو لبِ کوچکِ غنچه که سعی می‌کرد توی آینه نیمه بازش کند. دندانهای خرگوشی ِ بالایش را روی لب پایین می‌گذاشت و لب نیمه بازش را به رخ خودش می‌کشید. و بعد سینه‌هایش را روی آینه کشید. دو نیم‌دایره‌ي رو به بالا. دو توپ کوچک مرواریدی که هر شب موقع خواب بازیچه‌ی دست کودکانه‌اش بودند تا وقتی که خوابش ببرد. و وقتی هم در فکر بود یا هیجان زده می‌شد دستش بی‌اختیار توپهای کوچک سفیدِ مرواریدی را لمس می‌کرد. دستش را روی شکم کشید تا پایین بعد شرمسار به شبه توی آینه که مو و لب و دو پستان داشت نگاه کرد. با خودش گفت چه شبه هرزه‌ای! «گلبهار» دختردایی هم حتما آن شب توی حمام خانه‌شان مثل این شبه بوده. آن شب که دایی اینها از شمال می‌آیند و می‌فهمند که گلی با دوست‌پسرش در خانه است. دوست‌پسره از پشت بام فرار می‌کند و گلی بیچاره توی حمام خودش را با تیغ‌اصلاح تکه پاره می‌کند. گلی حتما آن موقع داشته به خودش در آینه نگاه می‌کرده. موهایش خیس و پریشان و لبش غنچه‌ایِ نیمه باز و پستانهایش سفید و کوچک بوده. حتما گلی هم به خودش در آینه خیره شده و گفته چه شبه هرزه‌ای! بعد به آینه فریاد زده که:«بمیر هرزه‌ي کثیف...» و شبه را به قتل رسانده. کپل راستش را خاراند. تپل و خنک بود. با دست زد رویش. دوباره زد. سمانه گفته بود از سوراخ ناف تا سوراخ پایینی دقیقا یک وجب دست است. امتحان کرد. درست گفته بود. مادر می‌گفت سمانه دختر خوبی نیست. با یک نگاه فهمیده بود. از طرز رفتار و لباس پوشیدنش فهمیده بود و گفته بود دختر خوبی نیست، حق نداری با او بگردی. اما دخترک لحظات خوشی را با سمانه گذرانده بود. چه موقع مدرسه و پیچاندن‌های دبیرها و کلاسها. چه موقع چرخیدن توی خیابانها و پارکها. و پسرهایی که سرکار می‌رفتند هروقت که سمانه اراده می‌کرد سوژه‌ای برای خندیدن داشتند. «می‌خوای این پسره رو اوس کنیم؟» بعد توی راه رفتن قر و قمیش می‌آمد تا پسرک عابر بیچاره (مجذوب این نیمکره‌های تپل متحرک باحرکت آونگی هیپنوتیزم کننده) می‌آمد در دام سمانه می‌افتاد. و بعد سمانه آنقدر متلک بارش می‌کرد تا صید گیجِ گنگ و آویزان، خنده‌ای از روی حقارت می‌کرد، راهش را می‌گرفت، خودش را از جلوی چشمهای آنها گم می‌کرد و می‌رفت. دخترک با خودش فکر کرد سمانه بهترین دوست من است و اگر نبود من بارها خودم را توی همین حمام می‌کشتم. توی این زندگی که همه‌اش مجبوری غمباد بگیری و دست از پا خطا نکنی، تا درست تمام شود و دانشگاه را هم بگذرانی. توی رشته‌هایی که همه‌اش مزخرف و به درد نخور است. و بعد شوهر کنی و بعد و بعد و بعد. سمانه است که روح و فکر تازه می‌آورد. هر وقت هست غصه‌ای نداری و انگار که هیچ غصه‌ای ندارد. حرف که می‌زند همه محدودیت‌های فکری کنار می‌روند و انگار این حرفها از دنیای آزادِ دیگری می‌آید. دنیایی که دوست داری همیشه جاودانه در آنجا باشی. و دوست داری هیچ وقت سمانه حرف‌هایش را تمام نکند و نگوید کار دارم باید بروم، چشمکی بزند و کپل‌جُنبان توی عابرین پیاده محو شود. دخترک به آینه خیره مانده بود و صدای شرشر آب ادامه داشت. تصویرش باز در آینه محو در مه بود. روی آینه آب پاشید. مه آینه شسته شد و شبه توی آینه تبدیل به دختر برهنه‌ای شد که با لب و دندان خرگوشی لبخند می‌زد.
|0 نظر