بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۵ مهر ۷, جمعه

- فکر میکنی بشه توی این شلوغی آدم مهمی شد؟
- آره.دستت رو بزار رو بوغ و تا می تونی فحش بده.
|0 نظر

۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

ماشین گیر نمی آمد. آفتاب ظهر کلافه ام کرده بود. مقصدم زیتون کارمندی بود. کلی مسافر ایستاده بودند و تا ماشینی می آمد دربست یکی دوتا را سوار میکرد و میرفت. می دانستم ماشین گیر نمی آید، چند قدمی پیاده حرکت کردم که پیکانی جلوی پایم پیچید و بوق زد. آشنا نبود. قیافه اش به اعراب حومه شهر می خورد. گفتم حتما از میان این ازدحام آشنایی دیده. اما توی آینه به من نگاه می کرد. دنده عقب گرفت و پرسید«کجا؟». گفتم «زیتون». سوار شدم. هیچ کس سوار نشد. حتما فکر کرده بودند دربست کرده ام. باز ایستاد و دختری را سوار کرد. «مستقیم؟». «نه چارشیر». «خب مستقیم همون چارشیر دیگه». «نه چارشیر میرم... مستقیم نمی رم».دخترک فهمید که این بابا عرب است، تسلیم شد و گفت«باشه چارشیر میرم ». «سوار شو... پس چرا می گی مستقیم؟!». نگاهش کردم، از آن عرب های عیاربالا بود. دختر را چهارشیر پیاده کرد. پسری داد زد «زیتون؟» سوارش نکرد. «چرا سوارش نکردی؟». «چن تا ماشین سوارش نکردن... حتمن یه چیزیش هس که سوارش نکردن!». ایستاد و چهار نفر دیگر را سوار کرد. یکی آمد جلو پیش من.بنده خدا کلی اضافه وزن داشت،در کامل بسته نشد. راننده عرب حرکت کرد و گفت «در نبست». باز در را به زحمت باز کرد و اینبار محکم بست. زد روی ترمز و ایستاد «برو پایین... پدر سگ» «چرا فحش میدی؟» «در رو محکم می کوبی؟... مال باباته؟... برو پایین یالله... خودت نمیری یا بندازمت پایین!» به پهلوی من زد و گفت «برو پایین یاالله همتون یالله... اصلا مسافر نمی برم... ولک ماشینه آقات... این طوری محکم؟». همه را پیاده کرد و رفت. می دانستم ماشین گیر نمی آید. پیاده زدم به راه. تشعشع خورشید توی مغز سرم بود.

برچسب‌ها:

|0 نظر

۱۳۸۵ شهریور ۱۲, یکشنبه

شبلی گفت قبله سه است: قبله عام، قبله خاص و قبله خاص خاص. قبله اول کعبه است، دوم عرش خدا و سوم دل مومنان و جان عارفان.
شبانگاهی رادیو پیام هنوز حس خودش را دارد. حس شبهای کنکور.
|0 نظر