شبهی در آینه
دخترک توی حمام به نقطهای خیره شده. به خودش در آینه. شیر آب باز و صدای شرشر آب، موسیقی جاری صحنه عکس او در آینه است که کم کم مه روی آینه غلیظ و دخترک توی مه گم میشود. دستانش را ضربدری از پایین بلوزش میگیرد و در میآورد و بعد تمام لباسهایش را. اما در آینه هیچ چیز جز مه غلیظی که شبهی را در بر گرفته باشد پیدا نبود. باز به آینه خیره شد و خود را میان آینه مه گرفته جستجو کرد. موهای شبه را با انگشت رو آینه نقاشی کرد. خیس و پریشان. لبهای خود را یافت و بادست روی آینه کشید. لبهای سرخ شبه در آینه پیدا شد. همیشه آن لبها را دوست داشت. آن دو لبِ کوچکِ غنچه که سعی میکرد توی آینه نیمه بازش کند. دندانهای خرگوشی ِ بالایش را روی لب پایین میگذاشت و لب نیمه بازش را به رخ خودش میکشید. و بعد سینههایش را روی آینه کشید. دو نیمدایرهي رو به بالا. دو توپ کوچک مرواریدی که هر شب موقع خواب بازیچهی دست کودکانهاش بودند تا وقتی که خوابش ببرد. و وقتی هم در فکر بود یا هیجان زده میشد دستش بیاختیار توپهای کوچک سفیدِ مرواریدی را لمس میکرد. دستش را روی شکم کشید تا پایین بعد شرمسار به شبه توی آینه که مو و لب و دو پستان داشت نگاه کرد. با خودش گفت چه شبه هرزهای! «گلبهار» دختردایی هم حتما آن شب توی حمام خانهشان مثل این شبه بوده. آن شب که دایی اینها از شمال میآیند و میفهمند که گلی با دوستپسرش در خانه است. دوستپسره از پشت بام فرار میکند و گلی بیچاره توی حمام خودش را با تیغاصلاح تکه پاره میکند. گلی حتما آن موقع داشته به خودش در آینه نگاه میکرده. موهایش خیس و پریشان و لبش غنچهایِ نیمه باز و پستانهایش سفید و کوچک بوده. حتما گلی هم به خودش در آینه خیره شده و گفته چه شبه هرزهای! بعد به آینه فریاد زده که:«بمیر هرزهي کثیف...» و شبه را به قتل رسانده. کپل راستش را خاراند. تپل و خنک بود. با دست زد رویش. دوباره زد. سمانه گفته بود از سوراخ ناف تا سوراخ پایینی دقیقا یک وجب دست است. امتحان کرد. درست گفته بود. مادر میگفت سمانه دختر خوبی نیست. با یک نگاه فهمیده بود. از طرز رفتار و لباس پوشیدنش فهمیده بود و گفته بود دختر خوبی نیست، حق نداری با او بگردی. اما دخترک لحظات خوشی را با سمانه گذرانده بود. چه موقع مدرسه و پیچاندنهای دبیرها و کلاسها. چه موقع چرخیدن توی خیابانها و پارکها. و پسرهایی که سرکار میرفتند هروقت که سمانه اراده میکرد سوژهای برای خندیدن داشتند. «میخوای این پسره رو اوس کنیم؟» بعد توی راه رفتن قر و قمیش میآمد تا پسرک عابر بیچاره (مجذوب این نیمکرههای تپل متحرک باحرکت آونگی هیپنوتیزم کننده) میآمد در دام سمانه میافتاد. و بعد سمانه آنقدر متلک بارش میکرد تا صید گیجِ گنگ و آویزان، خندهای از روی حقارت میکرد، راهش را میگرفت، خودش را از جلوی چشمهای آنها گم میکرد و میرفت. دخترک با خودش فکر کرد سمانه بهترین دوست من است و اگر نبود من بارها خودم را توی همین حمام میکشتم. توی این زندگی که همهاش مجبوری غمباد بگیری و دست از پا خطا نکنی، تا درست تمام شود و دانشگاه را هم بگذرانی. توی رشتههایی که همهاش مزخرف و به درد نخور است. و بعد شوهر کنی و بعد و بعد و بعد. سمانه است که روح و فکر تازه میآورد. هر وقت هست غصهای نداری و انگار که هیچ غصهای ندارد. حرف که میزند همه محدودیتهای فکری کنار میروند و انگار این حرفها از دنیای آزادِ دیگری میآید. دنیایی که دوست داری همیشه جاودانه در آنجا باشی. و دوست داری هیچ وقت سمانه حرفهایش را تمام نکند و نگوید کار دارم باید بروم، چشمکی بزند و کپلجُنبان توی عابرین پیاده محو شود. دخترک به آینه خیره مانده بود و صدای شرشر آب ادامه داشت. تصویرش باز در آینه محو در مه بود. روی آینه آب پاشید. مه آینه شسته شد و شبه توی آینه تبدیل به دختر برهنهای شد که با لب و دندان خرگوشی لبخند میزد.
لینک |0 نظر
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
صفحهٔ اصلی