بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

درخت تنهایی

يک دوست جديد پيدا کردم. تو کلاس فيلمنامه آشنا شديم. هم سال من است. او هم متولد اهواز است و چند شهر گشته تا اینکه ساکن تهران شده.کلی نقطه مشترک پيدا کرديم و برای هم اعتراف کردیم هر فيلمی که اکران می‌شود را سینما می‌بینیم، آن هم تنهایی ! از بحث آره موافقم این فیلم بهتر بود و آن یکی را قبول دارم آخرش خوب تمام نشد و درخت گلابی چیز دیگری بود به سربازی و ايام مدرسه و آن زمانها رسيديم به يک مدرسه. مدرسه دبستان شاهد اهواز. خانم خباز. همکلاسی سال اول دبستان. دست داديم. بعد از بيست سال... عجب!
توی پوست خودم نمی‌گنجيدم و می خواستم پر در بياورم و پرواز کنم تا خاطرات آن زمان، که حسرتی بود بيشترش فراموش شده بود.
حالا دوباره همکلاسيم؛ و با کلی نقاط تفاهم و علائق و سلايق مشترک. ما از يک نسل بوديم و سالها گشتيم و گردانده شديم و چه جالب که شده بوديم دو آدم شبيه به هم و هزاران آدم شبيه ما که همین دور و اطرافند. رامين را يادت هست؟ بهراد؟ فاضلی را يادت نمی آديد؟ فرجی را چه طور؟ همان که دستش را با خط کش فلزی بريد و همه انداختند گردن من. می‌گويم يک چيزهای محوی يادم می‌آيد. بچه‌های متولد شصت‌ودو که الان بيست و پنج ساله‌اند هرکدام سرنوشتی پيدا کردند. شايد هر روز از جلوی ما می‌گذرند و هيبتی پيدا کرده‌اند که ما نمی‌شناسيمشان. شايد هم همان‌هايی باشند که تنهايی می‌آيند سينما و يک گوشه دنج کز می‌کنند. همان‌هايی که انگار تمام آرزوهايشان را روی پرده‌های بی‌تحرک سينما جستجو می‌کنند. و مثل ما شايد عاشق درخت گلابی باشند. و شاید روزی درخت ما هم ثمری بدهد. ثمره درخت تنهایی چیست؟ می‌گويد چه اسم قشنگی! جان می‌دهد برای اسم يک فيلم !

برچسب‌ها:

|0 نظر

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

صفحهٔ اصلی