بسه ديگه خفهشو!
بسه دیگه خفهشو!
۱۳۸۵ دی ۲, شنبه
۱۳۸۵ آذر ۲۷, دوشنبه
هوای زیر پتو خفه است. روزنهای باز میکنم. نور هجوم میآورد. نمیخواهم چشمهایم را باز کنم. از صبح بدم میآید. یکی از آویزهای پرده افتاده. خورشید پشت پلکهایم است. امروز سهشنبهست یا چهارشنبه؟ هر روزی که میخواهد باشد. کاش خوابم میبرد. چشمهایم همچنان بسته است. فکر میکنم. هیچکس در خانه نیست. میشود یک کار یواشکی کرد. فاصلهام تا دکمه روشن کامپیوتر کم است. باچشم بسته هم میتوانم روشنش کنم. حوصله اش را ندارم. کاش دوباره خوابم میبرد. به بسته سیگارم فکر میکنم. چهار نخ بیشتر سیگار ندارد. توی جیب داخل کابشن است. الان باید رو به رویم، به چوب لباس آویزان باشد.

باغچهی خانه کودکی. پنج گل نرگس. چقدر خوشحالم. این گلها را من کاشتهام. مادر لبخند میزند. یکیشان را میچیند. بغض میکنم. تمام ریحانهایی که مادر کاشته میکنم. مادر سرم فریاد میکشد. پشتبام مخفیگاه من است. هر وقت مادر دعوایم میکند اینجا قایم میشوم. پر از پوست موز و لیوانهای شکستهی جهاز مادرم. جایی که اولین بار سیگار کشیدم، زیر سایه دیوار راهپله بود. سیگاری که از دایی دزدیدم. سیگار دستپیچ که خیلی تلخ بود. سرفه کرده بودم. چشمانم سرخ و اشک آلود بود. تا نیمه شب در مخفیگاه بودم. مادر گریان توی کوچهها دنبال من میگشت. از پشتبام میدیدمش. پدر کلافه است و عصبی. بر سر خواهرم فریاد زد. میترسم خودم را نشان بدهم. پدر عصبانی است.

باغچه پر از پرپین است. همه را من کاشتهام. میدوم تا به مادر بگویم. مادر میخندد. من جیغ میکشم. روز اول مدرسههاست. مضطربم. نمیخواهم بروم. پدر به زور مرا میبرد. دستم را میگیرد از خیابانها شلوغ عبور میکنیم. هیچکس توی حیاط مدرسه نیست. گنجشکها جلوی دروازه فوتبال روی سر و کول هم میپرند. دستم در دست پدر است. از جلوی دفتر رد میشویم. دیگر از دفتر نمیترسم. دست پدر پر از امنیت است. پدر با ناظم حرف میزند. نگاه ناظم دیگر ترسناک نیست. چشمانش هراسان است. از پدر میترسد. پدر زورش را دارد. همه سر کلاس هستند. در کلاس را باز میکنم. پدر خداحافظی میکند و دور میشود. معلم و همه بچهها به من خیره میشوند. قلبم میریزد. دستم را بالا میگیرم و صدایم از ته حلقام در می آید: اجازه! معلم اشاره میکند: بشین. میز اول مینشینم. تا آخر سال همانجا جای من است. جلوی میز معلم.

دلم میگیرد. بیدار شدم. هماش خواب بود. سینهام سنگین است. مینشینم لب تخت. مات و مبهوت به لیوانهای خالی کنار تخت خیره میشوم. ظهر شده. کابشنام را میپوشم به حیاط میروم. شاهپسندهای خشکیده وسیاه درهم پیچیدهاند. چهار نخ سیگار را ناشتا میکشم. کرخت بیحوصله. به باغچههای کودکی، به خواب ناتمام صبحها فکر میکنم. به گل نرگسی که دست مادر آن را چیده بود.

باغچهی خانه کودکی. پنج گل نرگس. چقدر خوشحالم. این گلها را من کاشتهام. مادر لبخند میزند. یکیشان را میچیند. بغض میکنم. تمام ریحانهایی که مادر کاشته میکنم. مادر سرم فریاد میکشد. پشتبام مخفیگاه من است. هر وقت مادر دعوایم میکند اینجا قایم میشوم. پر از پوست موز و لیوانهای شکستهی جهاز مادرم. جایی که اولین بار سیگار کشیدم، زیر سایه دیوار راهپله بود. سیگاری که از دایی دزدیدم. سیگار دستپیچ که خیلی تلخ بود. سرفه کرده بودم. چشمانم سرخ و اشک آلود بود. تا نیمه شب در مخفیگاه بودم. مادر گریان توی کوچهها دنبال من میگشت. از پشتبام میدیدمش. پدر کلافه است و عصبی. بر سر خواهرم فریاد زد. میترسم خودم را نشان بدهم. پدر عصبانی است.

باغچه پر از پرپین است. همه را من کاشتهام. میدوم تا به مادر بگویم. مادر میخندد. من جیغ میکشم. روز اول مدرسههاست. مضطربم. نمیخواهم بروم. پدر به زور مرا میبرد. دستم را میگیرد از خیابانها شلوغ عبور میکنیم. هیچکس توی حیاط مدرسه نیست. گنجشکها جلوی دروازه فوتبال روی سر و کول هم میپرند. دستم در دست پدر است. از جلوی دفتر رد میشویم. دیگر از دفتر نمیترسم. دست پدر پر از امنیت است. پدر با ناظم حرف میزند. نگاه ناظم دیگر ترسناک نیست. چشمانش هراسان است. از پدر میترسد. پدر زورش را دارد. همه سر کلاس هستند. در کلاس را باز میکنم. پدر خداحافظی میکند و دور میشود. معلم و همه بچهها به من خیره میشوند. قلبم میریزد. دستم را بالا میگیرم و صدایم از ته حلقام در می آید: اجازه! معلم اشاره میکند: بشین. میز اول مینشینم. تا آخر سال همانجا جای من است. جلوی میز معلم.

دلم میگیرد. بیدار شدم. هماش خواب بود. سینهام سنگین است. مینشینم لب تخت. مات و مبهوت به لیوانهای خالی کنار تخت خیره میشوم. ظهر شده. کابشنام را میپوشم به حیاط میروم. شاهپسندهای خشکیده وسیاه درهم پیچیدهاند. چهار نخ سیگار را ناشتا میکشم. کرخت بیحوصله. به باغچههای کودکی، به خواب ناتمام صبحها فکر میکنم. به گل نرگسی که دست مادر آن را چیده بود.
برچسبها: خاطرات پراکنده
لینک |0 نظر