بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

پاتال وآرزوهای کوچک

دوست کلاس اول دبستانم زنگ زد وگفت برویم سینما. چه ایده‌ی خوبی برای این روزهای گه‌گیجه!. فیلم «پاتال وآرزوهای کوچک»! سینما پردیس ملت، آن بالاهای شهر و با آن زرق و برقش، هم نتوانست مانع نوستالژیک شدن ما بشود. بلیط که گرفتیم متصدی رو به کسی گفت با دونفر هم اکران می‌شود. تنها تماشاچیان این فیلم ما بودیم. کمی بعد توی سالن منتظر تماشای دوباره‌ی فیلمی بعد از بیست سال نشستیم. اما آرام هم ننشستیم. دو کودک بازیگوش شده بودیم. آپاراتچی آمد پایین و مچ ما را گرفت. نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. کودکی در کار نبود و باید می‌رفت بالا و فیلم را برای دو آدم بیست و هفت ساله نمایش می‌داد. فیلم که شروع شد چند نفری هم آمدند تماشا. با لبخندهای بزرگ و پر از شوق بودیم و فیلم زنده کرد هر چه خاطره‌ی مدرسه و آرزوهای کوچک کودکیمان را. و باز آرزو کردیم ای کاش کره‌ای، چیزی داشتیم که پاتال از توی آن سر در می‌آورد و می‌خواند: «من می‌تونم کاری کنم که همه چیز عوض بشه...»

برچسب‌ها:

|3 نظر

3 نظر:

Anonymous مسعوده گفت...

آقای محمدصادق. من نگفتم به درک. هیچ‌وقت نمی‌گویم. کینه‌ی من هم برای خوشی نوشته نشده. کینه داشتن و حتی نوشتنش دل صاحب‌کینه را خوش نمی‌کند. کینه‌مند نیستم شاید که شقشقه بود آن دم و الا هر سه انسانیم و خدای هرسه‌مان در عین ناهمگونی یکی‌ست. می‌گویم سه تا من و تو و جناب رییس حراست هر سه در یک سطر و عدد باشیم، همچون آدمیان به جسد پیوسته در گور.
شاید اگر دو سال پیش از این بود. یا شاید پیشتر من هم خوش‌بین تر بودم از اینی که الان در ماهیتی تنیده شده با "انسانیتم" زندکی می‌کند. ولی اینک و در این زمان خوش‌بینی چیزی نیست که بشود در من به سادگی یافت. اگر هم اندک ذره‌ای برای مشتریان و کودکان و آدم‌های گذرای زندگی و دیگر ماناهای روزگارم یافت شود، به توفیق الهی‌ست که من را آن گونه که باید ظالم و جاهل بر لطف ربانی‌شا باقی نگذاشت. و بعد از این همه سخن‌وری‌ها که جایش هم این‌جا نبود دوستم، می‌خواستم بگویمت که من زخم سنگینی خورده‌ام از این جماعت به قول تو ریاکار. که به زعم من ریا کینه‌ای ندارد. زخم است که من را این چنین وحشی مبارز خطاب می‌کند. اگر تو هم چون من، می‌دیدی دوستان و آشنایانم را که بینایی از دست می‌دهند، چشم، گوش، زخم می‌خورند. فرزندشان را می‌کشند. دست روی‌شان بلند می‌کنند. خانه‌شان را ویران می‌کنند. زنان را آزار می‌دهند و بر روی ویرانه‌هاشان بوی لجن‌آلود مسلمانی را با دهان‌های آغشته‌شده‌شان به روزه بلندتر فریاد می‌زنند، بی‌شک تو هم دلت جایی در پس زمان‌ها اندوهش را به خشم امروز بدل می‌کرد.
حق می‌دهم به خودم وقتی پدرم هر شب برای زنده ماندن تعداد بیشتری خانه نمی‌آید جای خالی‌اش کنار سفره‌ی افطار ناراضی‌ام کند، اندوهم را بیشتر کند و کینه‌ام را عمیق‌تر. می‌دانی کنار گود نشستن و گفتن لنگش کن کاری ندارد. من دیده‌ام آدم‌هایی را که به جرم مسلمانی توی زندان مانده‌اند، و این ، تو به من بگو، جز کین و نفرت از این اسلام دروغین چه بر دل آدم می‌آندازد مسلمان؟

۲۹ مرداد, ۱۳۸۹ ۱۸:۱۸  
Anonymous اردیبهشت گفت...

اگر بگویم تمامی نوشته ها را از ابتدا خواندم، اگر بگویم تصورم همیشگی ام از پسران سیگاری (که قطعا چیزی جز نفرت همراه کمی ترحم بود به هم ریخت )اگر بگویم بوی غربت از نوشته هایت احساس کردم ، اگر بگویم سرگشتگی که موج میزد در نوشته هایت را میشناسم، اگر بگویم ...
باور میکنی گفته هایم را؟
باور کن گفته هایم را.

۳۰ مرداد, ۱۳۸۹ ۱۲:۳۰  
Anonymous ناشناس گفت...

منم تازه دوست دوران دبستانمُ پیدا کردم!
اولین بار که بم زنگ زد کلی خاطره مث فیلم از جلو چشام رد شد.

۰۵ شهریور, ۱۳۸۹ ۲۳:۴۴  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

صفحهٔ اصلی