بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

لج کرده‌ام با کتابخانه‌ام. کتاب های جدید را می‌چینم دور و برم. نمی‌روم طرفش. قهریم باهم. او رفته توی دار و دسته‌ی سه‌تار. من و سه‌تار سال‌هاست قهریم. از سر آن دانشگاه کذایی به بعد قهر کردیم. او بعد کم‌کم ساعت کوچک رومیزی‌ام را متقاعد کرد که با من قهر کند. مجسمه‌ها و یادگاری‌های ریز و درشت را کشید طرف خودش و میانه‌مان را بهم زد. این آخری هم موفق شده کتاب‌های قدیمی و کتابخانه‌ام را هم علیه من بشوراند. همه‌اش هم تقصیر خودم است. آن روز که دادم سیم انداختند و کوک شد دوباره شده بلای جانم. همان موقع که شهرآشوب را زدم می‌دانستم این سه‌تار آدم بشو نیست و علیه من شورش می‌کند. حتی واکمن قدیمی و آرشیو نوارهای کاست هم آنجاست. ساعت دیواری هم هفته‌ی پیش اعتصاب کرده و سر پنج بعد از ظهر مانده. می‌دانم که می‌گویم بعد از ظهر. داشتم نگاهش می‌کردم، نمک به حرام چشم در چشم من دوخته بود که ایستاد. ام‌پی‌تری پلیر عزیزم خودکشی کرد. زده بودمش به کامپیوتر که جیغ کشید و در جا تلف شد طفلک! هیچ وقت کسی نفهمید علت مرگش چه بود. زِن استونِ کریتیو بود. از این کوچک‌های بی دردسر. حتی تا آخر عمرش هم گرایش سیاسی نداشت. آن قبلاها گاهی پیش سه‌تار هم می‌رفت اما به‌اش که گفتم آنطرف‌ها نرود حرف گوش کرد خدابیامرز. بر عکس آن هاردِ یک ترابایتِ وسترن تخم‌حرام که کز می‌کرد مثل کرکس کنار سه‌تار آن بالای کتابخانه. آخرش هم که به هلاکت رسید حدود هفتصد گیگ آرشیو موسیقی و فیلم من را هم شهید کرد. خدا لعنتش کند. هر روز نفرینش می‌کنم و با اینکه هنوز گارانتی دارد انداختمش پیش همان سه‌تار تا عبرت بقیه‌شان شود. کتاب‌ها و مجله‌های جدید را می‌اندازم زیر تخت. یا جایی دور از کتابخانه و آن دار و دسته‌ی دشمن. مثل این "نه تر و نه خشکِ" مرادی کرمانی، که تازه خریدمش و انداخته‌ام روی میز و رفته زیر کاغذهای پرینت شده. سی‌دی‌ها کنار کامپیوتر، پیش تختم هستند. دایره حکومتم به شعاع یک متری تختم محدود شده. نمی‌گذارم هیچ حرفی از کتابخانه باشد. اسم سه‌تار را بردن مجازاتش حبس در انباری پارکینگ است. همان جایی که اسپیکرها را به همین جرم انداختم. عاقبت اسپیکرها را برای تک تکشان می‌گویم. حتی برای لیوان‌های چیده روی میز. همه باید بدانند که اینجا رئیس منم. تنها یادگارهای ام‌پی‌تری پلیرم، یک دو قلوی به هم چسبیده، هندزفری کوچکی است که هر روز خاطرات پدرشان را برایشان می‌گویم و گریه می‌کنیم باهم. آن‌ها از پدرشان چیز زیادی یادشان نیست. به آن‌ها می‌گویم که او همیشه وفادار بود و هیچ وقت گول ایادی استکبار سه‌تاری را نخورد و آخرش هم شهید شد و رفت به بهشت. به آنها نمی‌گویم که خودکشی کرد. اگر بگویم پدرشان خودکشی کرد و دق کرد و با جیغ و درد مرد، از زندگی نا امید می‌شوند و ممکن است گمراه شوند و به سمت دشمن بروند. می‌گذارم از پدرشان تصور یک قهرمان شهید را داشته باشند. من به آنها خیلی چشم امید دارم مخصوصا آن یکی که رویش حرف آر انگلیسی حک شده، که یعنی راست، خیلی جوان مخلصی است. هردویشان مخلصند اما این یکی کمی بیشتر. خب دیگر باید بروم به زیر تخت سرکشی کنم نکند کسی از مجله‌ها و کتاب‌ها شورش کنند. روز قدس نزدیک است به هر حال. آدم باید همه‌ی جوانب را در نظر داشته باشد. ممکن است اتفاق ناخوش‌آیندی رخ بدهد. این کتاب‌ها و مجله‌های جوان خیلی زود تحت تاثیر دشمنان قرار می‌گیرند. باید سامانی بهشان بدهم. این‌ها جنبه‌ی روز قدس ندارند. باید همه‌شان را ردیف کنم و برایشان سخنرانی کنم. نصیحتشان کنم تا آدم شوند. باید چند کتاب دیگر هم بخرم ردیف کنم وسط اتاق. اتاق را پر کنم تا جایی برای سه‌تار و دارو دسته‌اش نباشد. شاید هم بروم انبار و آن کتاب‌هایی که محکومیتشان تمام شده بیاورم. یا عفوشان کنم. اما کتاب‌های دوران دانشگاه کذایی را نمی‌آورم. آنها ارزش عفو کردن ندارند. "ما راهپیمایی باشکوهی خواهیم داشت". این را طوری برایشان می‌گویم که حالیشان شود فردا همه‌شان باید بریزند وسط اتاق.
|2 نظر

2 نظر:

Anonymous اردیبهشت گفت...

اولا : من اهل نصیحت نیستم( چه نصیحت کردن چه نصیحت شنیدن ).من خواهش کردم.اگر لازم باشه بازم خواهش میکنم.بالاخره یه وقتی شاید...
دوما : نوشته ات از اون نوشته هایی بود که باید حتما بیشتر از یک بار خونده بشن.مثل فیلم " همیشه پای یک زن در میان است " که باید حتما بیشتر از یک بار دیده بشه.
سوما : من اگر 700 گیگ اطلاعات بر باد فنا رفته داشتم قطعا دیگه امیدی به زندگی نداشتم.
چهارما : ام پی تری پلیرت احتمالا دق کرده نه دغ.
پنجما : التماس دعا رفیق.

۱۱ شهریور, ۱۳۸۹ ۱۰:۴۳  
Anonymous زیتا ملکی گفت...

uنظر گذاشتن توی این بلاگاسپات سخته.اما به خاطر این که بلاگ نویسی رو خوب انجامش می دی ارزش داره.مرسی بابت نظر و پیشنهادت و خوشحالم که به بلاگی سر زدم که خوبه و اراجیف نمی نویسه.

۱۱ شهریور, ۱۳۸۹ ۲۱:۲۵  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

صفحهٔ اصلی